لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت
: آری
که
اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری
نمی
رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که
عاشق ازعیار افتاده در این عصرعیاری
تو
را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
بشرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه
زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو
از آنی که هستی ای معما ! پرده برداری
صدایی
ازصدای عشق خوشتر نیست٬ حافظ گفت
اگرچه
بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
تمــــــــام نگــــــــفتـــه هایمـــ را جمــــع کرده ام . . . میـــــخواهم بلـــــــند برســــرتــ ســکوتــ بزنم....
خداوندا…
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان
بی احساس،
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم..
خداوندا…
من از احساس بیهوده بودن، من از چون
حبابِ آب بودن،
من از ماندن چون مرداب می ترسم.
خداوندا…
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به
دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.
در دل من چیست؟خدا می داند
در سینه من کیست؟خدا می داند
اینقدر بدانید که یک شب دیدم
این دل دل من نیست، خدا می داند!
دلکم!
یادت باشد که غرور و خودخواهی هیچ جایی در مرام و مسلک عاشقان ندارد
و بدانی که " خدایا راضیم به رضای تو" یعنی چی؟
یادت نرود که گفتی "همین که شاد و خوشبخت می بینمش، برای من کافی است"
چه با من چه....