دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر
دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
دل خانه
عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه
ندارد
گفتم مه من! از چه تو در
دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما
دانـــــه ندارد
محمدم...
به پاداش کدام کار خیرت خود را مستحق نافرمانی می دانی؟
چرا با دیدن نعمت های خداوند ، نا سپاسی می کنی؟
این مرام عاشقان نمی باشد!
باشد که در آستانه روزی که چشم بر جهان گشودی برای خود یادآوری کنی داروندارت را ..... ببینی چه سهمی در این بین برای معشوقت که همه دارایی توست کنار گذاشته ای!
باشد که برای هزارمین بار به خودبگویی که غرور با عشق سازگار نیست...
باشد که بدانی در این دنیا ، آری در همین دنیای خاکی، دنیا منتظر تو نمی ماند پس لحظه ها را دریاب چرا که بهترین موقعیت بندگی در همین لحظات به وجود می آید...
باشد که عهد ببندی که برای خدا کار کنی نه کارت را برای خدا انجام دهی...
باشد که بدانی انسان هایی در اطرافت هستند که به تو نیاز دارند....نه به خاطر این که آدم توانایی هستی بلکه به خاطر این که انسانیت را به جا بیاوری از کمک به آن ها دریغ مکن...
باشد که بدانی الفبای بندگی در عمل است
مبادا فکر کنی در جایی که خدا هست ، بنده اش می تواند کارگشایت باشد....
مدام و در هر لحظه برای خود یادآوری کن که ما مکلف به تکلیفیم نه نتیجه....