ای اشک دوباره در دلم درد شدی
تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی
از کودکی ام هر آنزمان خواستمت
گفتند دگر گریه نکن مرد شدی
از یعقوب تا یوسف، از زلیخا تا زمین کنعان، قصه قصه ی امیدواری است. به مذهبی بودن یا نبودن کاری ندارم. باورم این است کلامی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. با هر باوری سوره ی یوسف را بخوانید و برسید به آنجا که یعقوب برابر ملامت اطرافیانش زمزمه می کند «من از مهربانی خداوندم چیزی می دانم که شما نمی دانید»، چیزی در روحتان جابجا می شود. کلام یعقوب سرود ستایش امید است، حتی اگر عقل روزمره، بر این امید خردهها بگیرد.
امروز ایمیلی به دستم رسید که :
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک
که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه
یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه
یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛
یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت
هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاک
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود،
انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند
وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک انتخاب شده هستم
همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند
من آن خاکی هستم که خدا از نفسش در آن دمیده
من آن خاک قیمتیام
که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب کنم
وای بر من اگر همین طور خاک باقی بمانم
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی,
همدردی کنم..
بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
تنهایی
این واژه را بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــندترین شاخه درخت
بهتر می فهمد.......