درچنین قرنی بلاخیز،درشب تاریک تردید
یک نفر با قلب من گفت:مردی می آید ز خورشید
مردی می آید ستم سوز،درنگاهش موج دریا
شیر مرد بیشه بیشه عشق،مرد مردستان طاها
میرسد آن غایب آخر،در بهاری نو رسیده
شب شکافی همچو حیدر،دستش از جنس سپیده
میرسد از خطه نور تا فروزد جان شب را
شعله تیغش بسوزد،پرده ایوان شب را
مردی از نسل محمد،بر تنش شعلای طوفان
زین و برگ اسبش از خون،آخرین منجی انسان
مردی از دنیای بهتر،روحش از آیین برتر
در گلویش نینوایی است،اوج پرواز کبوتر