این روزها

یک ترم مرخصی برای امتحان کارشناسی ارشد. خوب و بد امتحان بماند که دیر وقتی است دارم خودم را به این موضوع عادت می دهم که هم چون گذشته برای تسلی خاطر خودم صحبت نکنم! این امتحان برای من مهم بود خیلی مهم ولی نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر خانواده ام که در این مدت بیشتر از گذشته شرمسار محبتشان شدم.نمیخواستم که ناامیدشان کنم و تمام تلاشم را کردم از این جا به بعدش دیگر با من نیست.....


دراین مدت فارغ از هر گونه هیاهو و حاشیه جنبه های دیگری از زندگی را دیدم و چشیدم که اکثرا تلخ(به چشم زمینی) و تحملشان سنگین و سخت بود و هست. نمی دانم، یک زمانی به خدای خودم می گفتم که دیگر تحملش را ندارم! ولی اکنون فقط تحمل میکنم! دوست نمی دارم هم چون انسان های بی مسئولیت ،که شجاعت و توانایی عهده دار شدن مسئولیتی را ندارند و این ضعف خود را با عباراتی هم چون روشنفکری و مدرن و متمدن بودن پنهان می کنند، صورت مسئله را پاک کنم و به زندگی خودم برسم پس نتیجه گرفتم که ان چه را مردمان زمین مشکلات می نامند، حل کنم! به هر دری زدم ولی نشد و زمان سریع تر از من کار می کرد. احساس من هم چون کسی که ثانیه به ثانیه به یک اتفاق بزرگ نزدیک می شود بود (و هست) ولی هر چه تلاش کردم(و میکنم) کمتر نتیجه گرفتم.خیلی سخت است که ببینی گلی(شاید هم گلستانی) در مقابلت پرپر می شود و کاری نتوانی بکنی.


 چرادست من خالیست؟! 


می دانستم که بدون توکل یک جای کار همیشه لنگ می زند، پس توکل کردم، ولی ثانیه ها هم چنان در حرکت و حجم اتفاقات غیر قابل کنترل و پیش بینی زیاد شد(و می شود). نمودار این حوادث به اوج خود رسیده است(شاید)  تنها امید به رحمت او مرا تا این جا آورده ، امید به این که بعد از این نقطه فرودی هم باشد هر چند کوتاه( و یا امتحانی بوده باشد برای درس فردا!)


من خانواده ام را دوست می دارم خدای بزرگ.....