قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود....

مگر نه اینکه عاشق باید سرش را بالا بگیرد؟چرا باید دوست بداری و سرت را بگیری پایین؟مگر بار نگاه خیره غریبه ها را نمیشود بی خیال شد؟نگاههای خالی از انصافی که وزن ندارند اما سنگین تر از پتک میخورند توی کاسه جمجمه ات..
چرا باید صورتکهای سیمانی و حق به جانب را به حساب بیاوری؟چرا باید چشم بدوزی به افقهای دود گرفته و لاشه رنگ باخته آبی آسمان را با تنگ کردن مردمکهات بجوری؟
فقط خدا خودش میداند که وقتی به آن روزها نگاه میکنم انگار چیزی گلوله میشود٬ از سینه ام میزند بیرون و جایی میان کتفهایم راه نفسم را سد میکند.
خیلی وقتها حس میکنم حتا مویرگهای تنم بهانه آغوش او را میگیرند.
بگذار خیالت را راحت کنم.اینها که میخوانی عاشقانه نیستند.اینها که میخوانی روایتی از ماجرای جنون خواستن نیست.اینها فقط حرفهایی است که از سر عادت برای خودم مینویسم.عادت خاکستری تنهایی و دلتتنگی.چیزی شبیه به خواندن نیازمندیهای روزنامه ی تاریخ گذشته ای درکف جعبه های میوه .
این قطار بی مقصد قرار نیست مسافری داشته باشد.این که میبینی فقط محض متروک نماندن ایستگاههای دوردست و گم و گور است که راه افتاده. محض اینکه مرا از اندوهی به اندوه ژرف تری ببرد.قطاری که سوت نمیکشد قرار هم نیست کسی را خبر کند.