حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

دلتنگی...

سلام

نمی دانم که دوست خطابت کنم  یا نه

شاید آنموقع که دکتر شریعتی گفت دوست داشتن از عشق برتر ، تو را ندیده بود! ولی من کتاب حافظ می خوانم و بعد از هر نمازم از خدا طلب مغفرت می کنم. من با وضو به نیت تو فال حافظ می گیرم ، می دانی یعنی چه ؟

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد ، عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد....

آره من به یاد تو این فال رو گرفتم و خودم رو دلخوش کردم که شاید....


حال این روزهای من اگر وشاید است . به خنده هایم نگاه نکن ، کار من از گریه گذشته ، نا شکر نیستم  خودم را به بی خیالی هم نزدم! فقط کمی به دلم نگاه کردم دیدم که در یک چشم برهم زدن چیزی از آن نمانده .دیدم که در معرکه ی تو عقل همیشه پراز منطق من هم لال شده دیگر چاقوی منطق هم نمی برد به هر کلک و ترفندی هم متوسل شدم ولی نتوانستم دلم را از خودم جدا کنم به ناچار راه صبر پیش گرفتم.  فکر نکن که جرئت گفتن حرف هایم را نداشتم ! من نمی خواستم ناراحتیت را ببینم.... شاید روزی برسد که مثل کتایون ریاحی روی کاغذ سفیدی بنویسم: من عاشق شده ام، یک عشق کاملا زمینی، عشق آدمیزاد به آدمیزاد...

تو برای آن روز دعا کن...

چقدر صبرکردن سخت است....


رویا

نگاه کن! دنیا چه جای خوبی است: ترها تازه تر روزهاش پر رنگ تر، قشنگ تر روزگارش درست و پر از پیمان های راست! آدمهاش همه دل درست درست و درمون راه با رفیق! تازگی چهره هاش هم در چنین حال و هوای یگانه یی چه دیدنی ست! رویای من ...


مردی می آید ز خورشید

درچنین قرنی بلاخیز،درشب تاریک تردید
 یک نفر با قلب من گفت:مردی می آید ز خورشید

مردی می آید ستم سوز،درنگاهش موج دریا
شیر مرد بیشه بیشه عشق،مرد مردستان طاها

میرسد آن غایب آخر،در بهاری نو رسیده
شب شکافی همچو حیدر،دستش از جنس سپیده

میرسد از خطه نور تا فروزد جان شب را
 شعله تیغش بسوزد،پرده ایوان شب را

مردی از نسل محمد،بر تنش شعلای طوفان
زین و برگ اسبش از خون،آخرین منجی انسان

مردی از دنیای بهتر،روحش از آیین برتر
در گلویش نینوایی است،اوج پرواز کبوتر

تقدیر

تقدیر در همه جا بر تدبیر چیره است تا آن جا که تدبیر را در هم شکند و تصمیم را تغییر دهد!


تقدیر و حکمت دو واژه پر معنی و عجیب.

راستی اگر میدونستیم تو تقدیر یه آدم چی نوشته چیکار می کردم؟ یا نه اگر میدونستم فلان اتفاق دلیلش چیه جیکار می کردم....

الانم از همون روزهاست که خیلی دلم می خواد بدونم چرا؟


گاهی وقت ها تو زندگی آدم اتفاق هایی می افته که وقتی به قبل بر می گردی تازه می فهمی هر چیزی که دیدی یه معنی دیگه داره...

مکالمه خدا و خرد

وقتی خدا خرد را آفرید به وی فرمود: «بیا» پس آمد. آن گاه فرمود: «من کیستم و تو کیستی؟» گفت: «من منم و تو تو!!! » آن گاه به وی فرمود: «پشت کن او نیز پشت کرد. آن گاه به وی فرمود: «من کیستم و تو کیستی»؟ گفت من بنده خوارم و تو پروردگار بزرگ هستی.

 وقتی عقل در مقابل نور قرار می گیرد، احساس می کند که خودچیزی است . نمی داند او آینه دار نور حق تعالی است و خود چیزی ندارد و لذا می گوید من منم و تو تو . اما وقتی ادبار کرد در تاریکی محض قرار می گیرد احساس می کند که خود، چیزی است نمی داند او آینه دار نور حق تعالی است و خود چیزی ندارد لذا می گوید «من منم و تو تو» اما وقتی ادبار کرد در تاریکی محض قرار می گیرد و می فهمد که هیچ ندارد از این رو می گوید: «انا العبد الذلیل و انت الرب الجلیل.»