حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

نصیحتی پدرانه

وظیفه تو در برابر دوستان.

در برابر برادرت این مطالب را بر خود تحمل کن:به هنگام قطع‏رابطه از ناحیه او تو پیوند نما، و هنگام قهر و دوریش،لطف و نزدیکى.

در برابر بخلش،و بذل و بخشش.و در زمان دوریش،نزدیکى،به هنگام سخت‏گیریش نرمش به هنگام جرمش قبول عذر،آنچنانکه گویا تو بنده او هستى.

و او صاحب نعمت تو است.(اما)بر حذر باش از اینکه آنچه گفته شد درغیر محلش قرار دهى یا درباره کسى که اهلیت ندارد به انجام رسانى.هرگزدشمن دوست‏خود را به دوستى مگیر!که با اینکار با دوستت‏به دشمنى برخاسته‏اى‏نصیحت‏خالصانه خود را براى برادرت مهیا ساز!خواه نیک باشد یا بد،خشم را فرو خور که من جرعه‏اى شیرینتر و خوش سرانجام‏تر و لذت‏بخش‏تراز آن ندیدم.با کسیکه با تو به خشونت رفتار کند نرمى پیش گیر،که بزودى‏او در برابر تو نرم خواهد شد.با دشمن خود با فضل و کرم رفتار کن،که‏در میان یکى از دو پیروزى شیرین‏ترین را بر گزیده‏اى.اگر خواستى پیوندبرادرى و رفاقت را ببرى جاى دستى برایش باقى بگذار که اگر روزى خواست‏باز گردد و بار دیگر با تو دوست‏شود،بتواند.کسى که بتو گمان نیکى بردبا(عملت)گمانش را تصدیق کن!

هیچگاه به اعتماد رفاقت و یگانگى که بین تو و برادرت هست‏حق اورا ضایع مکن!زیرا آنکه حقش را ضایع مى‏کنى با تو برادر نخواهد بود.

سعى کن خاندانت‏بدترین افراد نسبت‏به تو نباشند.به کسیکه با تو علاقه‏ندارد علاقمند مباش! نباید برادرت در قطع پیوند برادرى نیرومندتر از تو دربر قرارى پیوند،و نه در بدى کردن قویتر از تو در نیکى کردن باشد! ظلم و ستم کسیکه بر تو ستم مى‏کند زیاد بر تو گران نیاید چرا که در حقیقت‏بزیان خود و سود تو تلاش مى‏کند(و سرانجام بر او پیروز خواهى شد) پاداش‏کسیکه تو را خوشحال مى‏کند این نیست که باو بدى کنى..... 

 

وصیت امام علی(ع) به فرزندش امام حسن(ع)

بهترین...؟

امروز شنبه 12 مرداد ماه 1387

صبح کمی دیر از خواب بلند شدم و صبحانه نخورده حرکت کردم، مدام در راه خدا خدا می کردم که نکند دیر برسم.....

 

سه روز پیش در همان روزی که جبرئیل  آیه اقرا باسم ربک الذی خلق را در گوش پیامبر زمزمه کرد من بر فرازجبل الرحمه  در کنار غار حرا بودم و به آوای دل انگیز اذان که در سرتاسر شهر، در غروبی زیبا،  پخش می شد گوش می دادم . وصف ناشدنی بود.

 

مسئولین کاروان  آن قدر سرگرم بیان مسائل حج بودند که یادشان رفته بود مناسبت ها را ذکرکنند و من هم بی خبر. شب قبل خبری پیچیده بود که فردا یعنی امروز خانه خدا را با گلاب شست و شو می دهند! من که در ابتدا گذاشتم پای تمامی حرف هایی که در این جور سفرها بین بچه ها پخش می شود. هوای شهر بسیار گرم بود به طوری که تنها شب ها می توانستی دو کلمه با خدای خودت خلوت کنی و به دور از هر گونه مامور و  نگرانی برخورد سنی ها ( بخوانید وهابیان) به انجام عبادت بپردازی..... بچه ها سعی می کردند که در این چند روز نمازهاشون رو به جماعت بخونن . به خاطر همین شب ها تا اذان صبح می ماندند و بعد از نماز به هتل می رفتیم.برنامه هر روز همین بود که پس از صرف صبحانه کمی استراحت (برای رفع خستگی شب قبل) بعدش برای نماز ظهر و عصر(نماز عصر را منتظر جماعت نمی شدیم!! فردی می خواندیم) .  بعداز صرف نهار معمولا کاروان برنامه ای برای بازدید از مکان های زیارتی مکه داشت که می رفتیم. بعد از شام هم جلسه داشتیم که روحانی کاروان - که مرد جوان و خوش مشربی هم بود- مسائل شرعی رو بیان و بچه ها رو راهنمایی می کرد. بعدشم که به سمت مسجدالحرام تا سپیده صبح....  

 

شب قبل خبری پیچیده بود که فردا یعنی امروز خانه خدا را با گلاب شست و شو می دهند! من که در ابتدا گذاشتم پای تمام حرف هایی که در این جور سفرها بین بچه ها پخش می شود ولی بعد از این که روحانی کاروان تایید کرد کلی خوشحال شدم . خیلی دل می خواست که سفرم با یک اتفاق جالب تمام شود و چه چیزی بهتر از این، چون در طول سال فقط دو مرتبه درب خانه خدا باز می شود و کعبه را با گلاب ناب شست وشو می دهند. شب که طبق معمول تا نماز صبح در مسجدالحرام بودیم  به هتل که رفتیم کمی استراحت کردم. صبح کمی دیر از خواب بلند شدم و صبحانه نخورده حرکت کردم، مدام در راه خدا خدا می کردم که نکند دیر برسم  ولی وقتی رسیدم خوشحال شدم دیدم  که مراسم هنوز شروع نشده، دورتا دور خانه خدا و حتی طبقات بالا را ماموران امنیتی با لباس های نظامی پرکرده بودند و یک حلقه حفاظتی تشکیل داده بودند. راستش در این چنین جایی که فلسفه اش برابری است چنین نیرویی برای محافظت از فردی وصله ناجور بود! سعی کردم فیلم بگیرم آن هم در مکانی که گرفتن یک فیلم بدون دردسر مامورین  آرزویی بیش نبود. یک باره هم محافظین لباس شخصی  من را در حین فیلم برداری از خاندان سعود!!! دستگیر کردند که با کمی صحبت بی خیال شدند و دوربین مرا پس دادند. گلاب ها را یکی یکی در گاری ها آوردند و شروع کردند به شستن خانه خدا. آفتاب شدید بود به گونه ای  که دیدن داخل خانه خدا ممکن نبود ولی همان شب عکسی ازداخل کعبه بین بچه ها بلوتوث شد که از یکی از همان مامورین گرفته بودند ( چه جوریش رو نمی دونم!!) ولی برای من دیدنش خالی از لطف نبود....

 

کنار هم قرار گرفتن یک سری اتفاقات خوشایند که به باز شدن درب خانه خدا ختم شد سفری سرشار از درس را برای من رقم زد که خواندن خاطراتش نیز هنوز برایم حس تازگی دارد ....


شب جمعه

شب های جمعه همیشه دلتنگه...دلتنگ چی نمی دونم، ولی زیباست....حال و هوای بارونی داره .. ... شبیه آدمی شدم که تو راهش یه دنبال نوری یا شاخه ای هست که بتونه به اون چنگ بزنه و تکیه گاهش بشه.....احساس می کنم تمام دانسته هام و اعتقاداتم زیر سوال رفته واسه خودم، احساس می کنم خودم واسه خودم زیر سوال رفتم، احساس می کنم خودم هم دارم از دست میرم..... یاد شعری می افتم که می گفت: خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه، از این جا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه.....


مطابق همیشه تفالی به حافظ زدم:


ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند


طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند


بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند


جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند


حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند