حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

غزلی برای باران

چه خوشست رقص گلها به ترانه های باران

به فدای بانگ تندر که زند صلای باران


چو به شیشه ضرب گیرد,دلم از نشاط رقصد

که ندای رحمت دوست بود,صدای باران


اگر ابر پر سخاوت همه جا گهر فشاند

من از آسمان نخواهم گهری بجای باران


من و کوچه های جنگل به هوای نیمه ابری

که درخت و سبزه رقصد به ترانه های باران


تو که این غزل بخوانی عجب است که اگر ندانی

من بی نوا چه حالی کنم از نوای باران


بنگر به حلقه ی گل که چمن نگین نشان شد

بنشسته جای گوهر,در دانه های باران


دلم از صدای تندر به شکوفه می نشیند

که ز خنده های او می شنوم ندای باران


چوگلی به خاک افتد ز نهیب تند بادی

همه را به گریه آرد,غم های های باران


ز گناهچون کویرم چه کنم اگر نبارد

به هوای رحمت او,ز لبم دعای باران؟


به هوس ((برای یاران)) چه بسا غزل سرودم

چه شود ز من بماند غزلی ((برای باران؟))


شاعر:مهدی سهیلی

 

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست 
 اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست 
 من در تو گشتم  گم  مرا در خود صدا می زن 
 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست 
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من 
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست 
 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که  لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست 
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم 
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست 
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن 
 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست 
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست 
 انسان که می خواهد دلت با من بگو آری 
 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست 


شاعر :محمد علی بهمنی

این روزها

یک ترم مرخصی برای امتحان کارشناسی ارشد. خوب و بد امتحان بماند که دیر وقتی است دارم خودم را به این موضوع عادت می دهم که هم چون گذشته برای تسلی خاطر خودم صحبت نکنم! این امتحان برای من مهم بود خیلی مهم ولی نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر خانواده ام که در این مدت بیشتر از گذشته شرمسار محبتشان شدم.نمیخواستم که ناامیدشان کنم و تمام تلاشم را کردم از این جا به بعدش دیگر با من نیست.....


دراین مدت فارغ از هر گونه هیاهو و حاشیه جنبه های دیگری از زندگی را دیدم و چشیدم که اکثرا تلخ(به چشم زمینی) و تحملشان سنگین و سخت بود و هست. نمی دانم، یک زمانی به خدای خودم می گفتم که دیگر تحملش را ندارم! ولی اکنون فقط تحمل میکنم! دوست نمی دارم هم چون انسان های بی مسئولیت ،که شجاعت و توانایی عهده دار شدن مسئولیتی را ندارند و این ضعف خود را با عباراتی هم چون روشنفکری و مدرن و متمدن بودن پنهان می کنند، صورت مسئله را پاک کنم و به زندگی خودم برسم پس نتیجه گرفتم که ان چه را مردمان زمین مشکلات می نامند، حل کنم! به هر دری زدم ولی نشد و زمان سریع تر از من کار می کرد. احساس من هم چون کسی که ثانیه به ثانیه به یک اتفاق بزرگ نزدیک می شود بود (و هست) ولی هر چه تلاش کردم(و میکنم) کمتر نتیجه گرفتم.خیلی سخت است که ببینی گلی(شاید هم گلستانی) در مقابلت پرپر می شود و کاری نتوانی بکنی.


 چرادست من خالیست؟! 


می دانستم که بدون توکل یک جای کار همیشه لنگ می زند، پس توکل کردم، ولی ثانیه ها هم چنان در حرکت و حجم اتفاقات غیر قابل کنترل و پیش بینی زیاد شد(و می شود). نمودار این حوادث به اوج خود رسیده است(شاید)  تنها امید به رحمت او مرا تا این جا آورده ، امید به این که بعد از این نقطه فرودی هم باشد هر چند کوتاه( و یا امتحانی بوده باشد برای درس فردا!)


من خانواده ام را دوست می دارم خدای بزرگ.....