حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

حرف هایی برای نگفتن

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

دست نوشته اول....

خیلی وقت بود دنبال یک جایی می گشتم که بنویسم .... اصلا خیلی وقت بود که دلم می خواست بنویسم....چند وقت بود نوشتن رو ترک کرده بودم....الان دیگه تقریبا آخرین روزهای دانشگاه منه البته من یک ترم دیگه مهمونم ولی برای بقیه تقریبا اخرین ترمه....راستش خیلی به این بچه ها عادت کرده بودم .... راستش یه زمانی که با گروهی از بچه ها میخواستیم همایش برگزار کنیم شاید بیشتر از 2-3 ماه با هم بودیم و وقتی همایش تموم شد انگار دنیا به آخر رسیده باشه دیگه نمی دونستیم چی کار کنیم ...الان هم همون حال رو دارم ...ولی نه بعضی وقت ها به خودم می گم که این الاخره فقط و فقط یک مرحله از زندگی منه که خوب داره تموم می شه و جای هیچ دلتنگی نداره که چرا که ناراحت و پشیمون از عمری که تو دانشگاه گذروندم نیستم...شاید اغراق نباشه اگر بگم که تموم 18 سال زندگی من یک طرف و این 4 سال طرف دیگه...تمام اتفاقایی که افتاد جالب بود ..... ازاین که چی شد من این دانشگاه و این رشته رو انتخاب کردم....چه جوری شد که از یک حادثه جان سالم به در بردم....ماجرای اردوی تلخ و شیرینی که داشتیم....ایتوکی که راه انداخته بودیم....بعدش تو انتخابات انجمن رای آوردیم و 5 تا سخرانی و سایت و 3 دوره کلاس اموزشی و ... گذاشتیم.... ماجرای پرهیاهوی نشریه کانکت....اخراج سردبیر کانکت.... همایش تجارت الکترونیک.....ماجرای انتخابات دور چهارم انجمن و دادخواهی های بعد از آن .... استعفای من از انجمن..... و مهم تر و زیباتر از همه ی این ها که به عنوان یک نقطه عطف در زندگیم به نگاه می کنم این که اسمم تو قرعه کشیه مربوط به حج عمره دراومد...و 1001 اتفاق ریز و درشت دیگه تاالان که این جام و می خوام سومین وبلاگم رو راه انازی کنم.... خدایا خیلی دوستت دارم.............

قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود....

مگر نه اینکه عاشق باید سرش را بالا بگیرد؟چرا باید دوست بداری و سرت را بگیری پایین؟مگر بار نگاه خیره غریبه ها را نمیشود بی خیال شد؟نگاههای خالی از انصافی که وزن ندارند اما سنگین تر از پتک میخورند توی کاسه جمجمه ات..
چرا باید صورتکهای سیمانی و حق به جانب را به حساب بیاوری؟چرا باید چشم بدوزی به افقهای دود گرفته و لاشه رنگ باخته آبی آسمان را با تنگ کردن مردمکهات بجوری؟
فقط خدا خودش میداند که وقتی به آن روزها نگاه میکنم انگار چیزی گلوله میشود٬ از سینه ام میزند بیرون و جایی میان کتفهایم راه نفسم را سد میکند.
خیلی وقتها حس میکنم حتا مویرگهای تنم بهانه آغوش او را میگیرند.
بگذار خیالت را راحت کنم.اینها که میخوانی عاشقانه نیستند.اینها که میخوانی روایتی از ماجرای جنون خواستن نیست.اینها فقط حرفهایی است که از سر عادت برای خودم مینویسم.عادت خاکستری تنهایی و دلتتنگی.چیزی شبیه به خواندن نیازمندیهای روزنامه ی تاریخ گذشته ای درکف جعبه های میوه .
این قطار بی مقصد قرار نیست مسافری داشته باشد.این که میبینی فقط محض متروک نماندن ایستگاههای دوردست و گم و گور است که راه افتاده. محض اینکه مرا از اندوهی به اندوه ژرف تری ببرد.قطاری که سوت نمیکشد قرار هم نیست کسی را خبر کند.